حس و حال زن تنهایی رو دارم که مردش اونو با چندتا بچه ی قد و نیم قد و هزار آرزوی ِنشکفته رها کرده و رفته؛ حالا یکی پیدا شده و میخواد مرهمی بشه واسه زخماش و محرمی واسه دردای دلش، زنی که هم به سایه سر احتیاج داره و هم به اونی که رفته همچنان وفاداره، زنی که دیوارای خونه ی جدید با میله های زندان براش فرقی نداره، زنی که خونه خودشو میخواد، حوض نقلی وسط حیاطشو ، باغچه و گلدونای شمعدونیش رو، ولی دیگه هیچ امیدی به برگشت اونا نیست.
اینه شرح حال من و بلاگفایی که منو با آرشیو چند ساله رها کرد و رفت ، اینه روزگار من و غربت فضای بلاگ؛ که میشه توش زنده موند اما نمیشه زندگی کرد .. چشمم به دریه که هرگز باز نمیشه .. و خدایا؛ اشکو الیک غربتی.