ببین غم ِتو رسیده به جانم ؛ بگو چه کنم؟
ببین غم ِتو رسیده به جانم ؛ بگو چه کنم؟
کاش میشد حرف زد، دارم دیوونه میشم، از این قفسی که حبسم توش خسته ام، از این بغض های فروخورده ، من مسافر ِحریم ِامن ِتو ام، با دل ِشکسته .. مهمون نمیخوای؟ یه مهمون غریب ِبا پای خسته ، با دل ِشکسته .. همه دلخوشی این روزام بلیت قطار ِفرداست .. همه ی دلخوشیم کوله ی گوشه اتاقه .. چادر مشکی اتو خورده .. فردا راهی ِشهر عشق میشم .. همه وجودم انتظاره .. صحن انقلاب .. صدای نقاره خوانی .. کاش بهم فرصت حرف زدن بدی .. کاش با بغض برنگردم ..
[ و چنان غریبانه گذر کنم از باب الجواد و قسم دهم تو را ؛ تو را قسم دهم به مهر ، به آسمان ، آهو نمیخواهی ضامن ِنور؟ ]
لابد با دیدن عنوان فکر کردید میخواهم درباره ی اصطلاح ِ"مرغش یه پا داره" حرف بزنم یا چیزی مرتبط با یک آدم ِکلّه شق. نخیر. آمده ام از عجایب خلقت بگویم؛ عجیب نیست وبلاگ نویسی که پای مرغ ِبه آن شدت کریه المنظری را با ولع و اشتها میخورد و پیاز نه؟ اگر عجیب نیست که خود عجیب نبودنش از عجایب است.. حالا که تا اینجا آمده ام یک سوال بپرسم خدا بیامرزد پدر و مادر جواب دهنده را.
[ چطور میشود اینجا مطلب ارسال کرد بدون معلوم بودن تاریخ و زمان؟ در سالهای متمادی زندگی در بلاگفا بلدش بودم و حالا دیگر پیر شدم .. هرچه گشتم چیزی پیدا نکردم ، خدا خیرتان بدهد اگر میدانید من را هم در جریان بگذارید ] *بعدا نوشت : یافتم :)
من هربار که میخواهم با هزار زور و زحمت باحضور قلب نماز بخوانم تنها راه حلی که به ذهنم میرسد این است که به معنی جملاتی که میگویم دقت کنم ، معنی همه سوره ها و اذکاری که میخوانم .. حالا شیطان راهش را پیدا کرده و دقیقا لحظه ی دقت به معانی سوره ی حمد آن هم آیات آخر مچم را میگیرد! چه شکلی؟ درست لحظاتی که سعی میکنم دقت کنم صراط مستقیم دقیقا کدام صراط است؟ آن علیهمی که خدا به آنها نعمت داده کیا هستند؟ مغضوبین کدام گروهند؟ نکند مغضوبین باشم و غافل؟! ضالین دیگر کدام بدبخت بیچاره هایی هستند؟! .. لابلای همین غرق معانی شدنهاست که شیطان میآید از همان لبه ی پرتگاهی که جا خوش کرده ام خیلی نرم هُلَم بدهد ته درّه. میآید و با اعتماد به نفس خاصی اسم و آدم ردیف میکند جلوی علامت سوالهایم .. مثلا هی کنار گوشم ویز ویز میکند که "مغضوبین مثلا دختر مریم خانوم دیگه، مگه نمیدونی به شوهرش خیانت کرده؟ اون میشه مغضوبین " یا " ضالین مثلا همین نوه ی کریم آقا بقال ؛ هزار تا دوست دختر داره ،باباشم پول نزول میده، نمیدونستی مگه؟ ضالین میشه همون" و قس علی هذا .. من میمانم و خیری که طلب کرده بودم و شری که دامنم را میگیرد با قضاوت ها و غیبت های تکنفره ی سرنماز!
داشتم بیخیال ِحضور قلب میشدم که به ذهنم رسید این ضالین و مغضوبین و .. را بیخیال بشوم و بچسبم به هم ِ انعمت علیهم .. خدا هم هوایم را داشت و توی اولین فرصت اسم شهید چمران را گذاشت در صندوقچه ی یادم .. حالا خدا کند شیطان راهش را پیدا نکرده و با شهید چمران شروع به پرت کردن حواسم نکند .. آمین ..
[ اینهم یک عکس ِدلبر از دانشمند شهید ، دکتر مصطفی چمران، مثال ِبارز ِانعمت علیهم ]
از قدیم الایام گفتن ترک عادت موجب مرض است و اصلا هم بیراه نگفتن ؛ تا میخوام بیام دست به کیبورد بشم و چیزی بنویسم اولین چیزی که سرچ میکنم "بلاگفا دات کامه" و میخوام فی الفور وارد شم و بنویسم ، حالا راه و رسم نوشتن تو این فضا رو یا من بلد نیستم و خنگ بازی دارم در میارم ، یا واقعا سخته .. که به نظرم هرچقد هم خنگ باشم حالت دوم محتمل تره .. ولی به هر حال چاره چیه؟ .. جای شکرش باقیه این دامنه های آی آر هستن و میشه یه کلبه خرابه ای پیدا کرد و توش نوشت .. تا خرطوممون کج نشه .. تا گوشامون نپوسه .. آقای مدیر بیان، یه وفت ناراحت نشین از دست ِمن ِفیلچه ی تنها .. اینجا خونه ی امیدمونه به هرحال ..
این اولین نوشته ی من نیست، من از همان سالهای دور که مردم فانوس به دست توی جنگلها میچرخیدند مینوشتم،
یک کلبه درختی داشتم در بلاگفا ، یک طوفانی گرفت و درخت و کلبه و جنگل را با خودش برد. من ماندم و بی کسی ها و حرفهایی که توی دلم مانده بود و باد میکرد ، ترسیدم غمباد بگیرم دنبال دوست گشتم، پیدا نکردم ، هر روز بالای سر تکه چوب های کلبه ام اشک میریختم تا اینکه به خودم آمدم ، یکهویی! فکر کردم من که بیست و دو سال بیشتر عمر نکرده ام و زود است برای غمباد گرفتن و ناامیدی.
با خودم گفتم :"فیلچه ، ناامید نشو ، یه یاعلی بگو و از نو شروع کن ، تو اگه ننویسی نوک خرطومت کج میشه ، گوشات میپوسه ، میفهمی چی میگم؟ تو باید بنویسی فیلچه، از نو و برای همیشه"
جول و پلاسم را جمع کردم و آمدم اینجا که بنویسم ، که بخوانید ، برخلاف کلبه درختی توی بلاگفایم حالا تصمیم گرفته ام ناشناس بنویسم ، تا همیشه غریب و ناشناس ، اگر خواستم شناس بنویسم بروم توی کلبه ی بلاگفایم ،آنجا همه من را میشناسند ، همه من را میخوانند ، از اعضای خانواده گرفته تا دوست و آشنا و هم دانشگاهی های قدیمی و حتی دشمن هایم، بله دشمن! من دشمن هم داشتم ، شاید همین حالا هم که دارم اینها را مینویسم هم داشته باشم، می آمدند برایم کامنت های بد میگذاشتند، کامنت های خیلی بد! من هم نزدیک دوسال بود که حتی کامنت ها را هم بسته بودم، حالا که دارم فکرش را میکنم کلبه ی به درد بخوری هم نبوده ها .. به جهنم که طوفان نابودش کرد ..
حالا اینجا خیالم خوش تر است .. اصلا غریبی هم حال خوشی ست ها ..
سلام و بسم الله ..
قرار بود دنیا را فتح کنم، از قطب شمال تا قطب جنوب ! نفهمیدم چی شد که نشد!
دوست داشتم باستان شناس شوم و مسافر تاریخ ! نفهمیدم چی شد که نشد!
حقوق خواندم که حق باشم و حق بگیرم ! این یکی را فهمیدم چی شد که نشد !
و در نهایت یک فیل شدم ، یک فیل کوچک در گوشه ای از باغ ِوحش دنیا که آرزو دارد دنیا همان جنگلی بشود که بود ، بی قفس ،بی نرده ، بی تماشاچی و بی اسلحه.
شما نوشته های یک فیلچه را میخوانید از جنوب غربی آسیا ، خاورمیانه ، ایران ِزیبا.